سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

امان ازوقتی که دل و قلم هر دو بشکنند!!...

نه میشود نوشت   . نه میتوان گفت.

روز آخری بود که توو نجف می موندیم. خیلی زود گذشته بود. یه بغض تلخی توو گلوم گیر کرده بود، آخه فکر میکردم اگه قبل از سفر اون حس و حالِ شیرین کربلایی شدن تمام وجودم رو نگرفته میتونم نجف پیداش کنم. دلم می خواست از مولا امیرالمومنین بلیط کربلایی شدنِ خودم رو بگیرم.

نشسته بودم توو صحن ، یه جوری که روو به قبله باشم و حضرت علی هم جلوی رووم، تا بتونم مفصل با مولا حرفهام رو بزنم. زیارت جامعه کبیره دلنشین بود و حرف دل بود به امیرالمومنین. ولی اون بغض من (اینکه انگار هنوز کربلایی نشدم.....) هنوز سرِ جاش مونده بود. سعی میکردم چشم و گوشم رو در اختیار داشته باشم، ولی سفرِ امسالم انگار حاشیه برای من زیادی داشت... ولی بازم آقاجون بازم شکر، دستم رو بگیرین و کمکم کنید تا سفر آینده زودتر اتفاق بیوفته و عمیق تر برای دلم.

 

شبِ آخر توو صحن امام علی برنامه ی وداع گذاشته بودن...

چهل روز مونده به عاشورا